hichach

hichach

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

نگاهی انداختم اون گوشه نوشته بود ۱۱۲۳ روز از عمر سایت می‌گذره.

چند روز پیش ( ۳۱ اردیبهشت )  دخترخاله‌م با یه سرچ نشون داد ۸۰۰۵ روز از عمرم رو زمین می‌گذره.

میخواستم به همه اون روزا فکر کنم و به یادشون بیارم اما خب خاطرات مبهم کمکی نمی کنه.

 

۰۵ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۲۷
MaR589

بعد مدت‌ها باز جلو روم یه در می‌دیدم. باید دستامو می‌بردم بالا و در میزدم. ولی تنها کاری که کردم فکر کردن به تردید و دودلی‌هام بعد از این همه وقت بود که دست از سرم برنداشته بودن.که چرا هیچ وقت راحت دستم سمت در نرفت. شاید پشت در هنوزم اون صورت منتظرم باشه و منم منتظر حرفایی که باید میشنیدم. و حالا عجیبتر از همه اتفاقا دوباره دیدنش همراه یه بچه حتما برام جالب می‌شد. حداقل بعد یک سال و خورده ای. تو این فکرها بودم که در باز شد. وقتی باهاش روبه رو می‌شدم سرمو بالا می‌آوردم و تو چشماش نگاه می‌کردم تا به یاد همه چی که بینمون ردوبدل شده بیفتم و یه اتفاق. باید بگم درباره اون اتفاق هردومون یادش میوفتادیم و بعدش هم حتما می‌خندیدیم. اما فقط تو خیالمون.

_میدونستم که همیشه سروقت میای. البته زودتر ازسروقت.

+خب اینجوری بهتره. به نظرم.

می‌دونستم قرارنیست از نبودن یک سال خورده ای من بپرسه راضی کننده بود به هرحال. یادآوری چه اتفاقاتی کمک کننده ست؟

محکم زد تو گوشم و گفت: همین که گفتم. تو دیگه حق نداری اینجوری رفتار کنی. از این به بعد میای با ما زندگی میکنی. وقتی زد تو گوشم یادمه چشامو بستم و بی اختیار دستامو بردم سمت صورتم. اون لحظه به هیچی فکر نمی‌کردم. صداش اونقدر بلند بود که تو اون روزِ شلوغ دانشکده همه سرشونو برگردونن سمت ما. چشمام دوباره برگشت سمت خودش.

_نگاه نکن. این کاریه که همیشه انجام میدی.یه چیزی بگو...

تنها چیزی که یادمه کشونده شدنش  به یه سمت دیگه و حرف زدنش با یه نفر دیگه بود . میشد حدس زد که درباره من بود. نگام چرخید سمت بقیه. از کنارم رد می‌شدند. نگاه می‌کردند. و حتما یه سوال داشتند. چرا من و اون به اینجا رسیده بودیم؟ من و اون فقط حرف نمی‌زدیم یا اینکه اتفاق دیگه بین ما افتاده بود؟

وقتی اون روز زد تو گوشم و گفت یه حرفی بزن. من خوشحال شدم. میخواستم بخندم و  بگم مرسی، از اینکه زدی تو گوشم.ازاینکه حواست بهم هست. اینکه زدی تو گوشم مهم نیست. جلوی کی و کجا فرقی نداره برام اصلا. یادمه اون روز رفتم تو کلاس کنارش نشستم و شروع کردم به حرف زدن.. هر چیزی رو بهونه می‌کردم و حرف می‌زدم و زمان بین ما سریع تر از همیشه گذشت. ولی بهش نگفتم مرسی که حواست بهم هست.

_به اون روز فکرمیکنی دوباره؟

+هروقت که میام اینجا. هروقت که تو رو می‌بینم.

_خنده دار بود شاید.

+لازم بود.شاید.

_چه جوری اتفاقات این مدت رو، تو این زمان کوتاه واست بگم؟

+آسونه . اول از این بچه بگو.

_میدونی با اینکه هیچ وقت به حرفام گوش ندادی، ولی راهتو درست رفتی. میتونم بگم واقعا مثل داداشت دیوونه‌ای.

 خندیدم. مثل سالهای اول آشنایی مون.

۰۲ آذر ۹۸ ، ۲۳:۰۴
MaR589